بزرگداشت شهدای افطار؛
ساعت نزدیك هشت غروب و هنگام افطار در ماه مبارك رمضان بود. «انیس» سفره افطار را پهن كرد و همسرش یعقوب را بیدار میكند. او كارگری است كه پس از یك روز كاری مشغول استراحت است. دختر 5 سالهاش زهرا، در چیدن سفره ساده و بیآلایش افطار به مادر كمك میكند و ابوالفضل 4 ساله در گوشهای به بازی مشغول است. همه به انتظار اذان مغرب مینشینند. ماه، ماه رمضان، ماه مهمانی خدا، ماه خدا، ماه نزول قرآن و چه سعادتمندند آنانی كه به این مهمانی الهی دعوت میشوند و چه پر بركت است سفره افطاری كه در راه خدا گسترده شده باشد. لحظاتی بعد در منزل را میزنند. زهرا میرود تا در را باز كند، اما دستهای كوچكش نمیتوانند از عهده این كار برآیند. مادر برمیخیزد، چادرش را سر میكند و میرود تا در را بگشاید. در این ساعت، كیست كه در میزند؟ شاید مهمانی از راه رسیده باشد، شاید روزه داری به قصد گشودن روزهاش به خانه آنها آمده باشد. گشودن در، در این ساعت و مهمان كردن هر كه از راه رسیده، عین ثواب است. انیس میپرسد «كیه ؟!» صدایی ناآشنا از پشت در میگوید «باز كنید، آش نذری آوردهام!»؛ انیس با اشتیاق در را باز میكند و با خود میگوید حتماً دردمند یا محتاجی آش نذر كرده، نذر حضرت علی (ع) كه این ماه، ماه شهادت مولای متقیان است. این آش بر بركت سفرهشان خواهد افزود. خدا عوضشان بدهد. او در را باز میكند. در برابر چشمان ناباورش، فردی ایستاده كه در یك دست كاسه آش و در دست دیگر كلتی آماده شلیك دارد و در پشت سر او نیز فرد دیگری با یك مسلسل، آماده هجوم است. از چهرهشان تبهكاری و جنایتپیشگی میبارد. امشب شیطان برای از هم پاشیدن محفل گرم خانوادهشان آمده است. ندایی از درون، ملهم از عشق مادری، محبت همسری و تعهد دینی به او نهیب میزند «آمدهاند خانه و كاشانهات را بسوزانند؛ بایست! نگذار پا به خیمهگاه خوبان نهند». انیس فریاد میزند «یا حضرت عباس (ع)؛ یعقوی برو توی اطاق» و در برابر مهاجمین میایستد؛ اما تروریستها به سرعت وارد منزل میشوند و 4 گلوله به سوی یعقوب شلیك میكنند. با یكی از گلولهها زهرای معصوم به خون میغلطد و بر زمین میافتد. یعقوب به این گمان كه همسرش برای كمك گرفتن از همسایهها از خانه خارج شده و خطری او را تهدید نمیكند، به طرف دستشویی میدود و در آن را از پشت میبندد. انیس به طرف كودك مجروحش برمیگردد و در همین لحظه تروریست دوم وارد خانه شده و رگبار مسلسل را به طرف انیس میگشاید و این مادر دلسوز نیز بر زمین میافتد. اینجا كربلای دیگر است. در یك طرف سفره محقر افطار، زهرای 5 ساله كه گلوله منافقین دستش را درهم شكسته از درد به خود میپیچد، طرف دیگر سفره، پیكر بیجان و در خون تپیده «انیس نوری» افتاده و ابوالفضل 4 ساله گریهكنان او را تكان میدهد و میگوید «مادر! بلند شو؛ زهرا چرا گریه میكند؟ مادر! اینها كی هستند، چه میخواهند؟» تروریستها بیرحمانه در و دیوار خانه را به رگبار میبندند و به این خیال كه یعقوب نیز كشته شده، ظرف بنزینی را كه همراه آوردهاند، روی موكت میریزند. در لانه تیمی به آنها تأكید شده بود "اول میكُشید، بعد اموال را به سرقت میبرید، سپس خانه را به آتش میكشید". آنها وظیفه اولشان را به خوبی انجام دادهاند، اما در این خانه محقر چیزی برای دزدیدن نیست. پس باید آن را به آتش بكشند و سفره افطاری كه با خون تزئین شده است را در آتش نفاق بسوزانند. همسایهها با شنیدن صدای گلولهها بیرون میآیند و به سوی محل تیراندازی میدوند. تروریست مسلح به مسلسل (بهران برناس) از خانه خارج میشود و اسلحهاش را به سوی آنها میگیرد و فریاد میزند «ما مجاهد خلقیم. برگردید والا میكشیمتان» تروریست دیگر فندك را روشن میكند و در یك لحظه شعلههای آتش سر میكشند. در اعترافات "یعقوب استیلاف" همسر شهیده "انیس نوری" آمده است: به طرف دستشویی رفتم كه منافقان دوباره آنجا را به رگبار بستند؛ به آشپزخانه پناه بردم و به اندازه یك دقیقه در آنجا بودم كه صدای انفجاری به گوشم رسید. در را كمی باز كردم و خانه را در حال سوختن دیدم. شعلههای آتش سقف را هم فرا گرفته بود. زهرا و ابوالفضل همین طور فریاد میزدند. اول فكر كردم كه آنها دارند در آتش میسوزند؛ راه فراری به نظرم نمیرسید، توری پنجره را پاره و بیرون رفتم و شیشه را با پا شكسته و وارد راه پله شدم، اما دیگر كار از كار گذشته بود، عملیات منافقین تمام شده بود. پله را پشت سر گذاشتم كه با جسد همسرم روبرو شدم. اول احساس كردم كه او بیهوش شده اما با بلند كردنش متوجه شدم كه به خون پاكش غلطیده. همسایهها را خبر كردم و به كمك آنها وی را به همراه كودكم زهرا به بیمارستان رساندیم؛ همسرم در همان لحظه شهید شده بود، مهاجمان 6 گلوله به سینه، قلب و سرش زده بودند؛ بچهها در حالت شُك بودند؛ زهرا از ناحیه بازوی راست مجروح و استخوان دستش قطع شده بود؛ من فكر نمیكردم آنها كاری با همسر و فرزندانم داشته باشند و نمیدانستم كه اینها اینقدر بیرحم هستند كه حتی به كودك خردسال و یك زن بیدفاع هم رحم نمیكنند. این جنایت هولناك كه در 16 مرداد 1361 رخ داد و منجر به شهادت انیس نوری و معلول شدن زهرا استیلاف 5 ساله شد. منافقین به هنگام ارتكاب این جنایت ددمنشانه تصور میكردند به خانه كارگر دیگری به نام «علی اعظم» حمله كردهاند و در اعلامیهای هم كه به مناسبت همین جنایت فجیع منتشر كردند، مدعی شدند كه علی اعظم را به شهادت رساندهاند. در این اعلامیه، سخنی از طفل معلول شده به میان نیامده و نامی از انیس نوری برده نشده است. تروریستها حتی یك لحظه نیز تأمل نكردند تا نسبت به صحت هدفی كه برایشان تعیین كرده بودند، مطمئن شوند. یعقوب استیلاف درباره همسر شهیدش میگوید: شهیده «انیس نوری» دختر كشاورزی بود كه پدرش علیه ظلم فئودالها برخاست و آثار شكنجههای آن برای همیشه در قسمتی از بدنش باقی ماند؛ انیس در همسایگی ما زندگی میكرد و در سال 1354باهم ازدواج كردیم كه ثمره آن زهرا و ابوالفضل بود. وی ادامه میدهد: او زنی فداكار و مادری دلسوز بود؛ زمانی كه منافقین به منزل حمله كردند، متوجه شد كه آنها قصد ورود به منزل را دارند، مانند سپری در مقابل آنان ایستاد و اجازه ورود به آنها را نداد؛ او برای من یك همسنگر بود و اكثر اوقات برای كمك به جبهه با خواهران همكاری میكرد. همسر شهید «انیس نوری» اضافه میكند: همسرم در همان آپارتمانی كه زندگی میكردیم، قرآن تدریس میكرد و مشتاق بود تا در ارگانها نیز در حد توانش فعالیت كند، اما مسئولیت نگهداری از بچهها مانعش بود. اكثر اوقات به مطالعه كتاب میپرداخت. وی بیان میدارد: با همسرم عهد بسته بودیم كه اگر هر یك از ما شهید شدیم، قول دهیم كه پیكرمان را در ده «كوهپایه» رشت دفن كنیم؛ پس از شهادت انیس پیكر او را سه ساعت و نیم روی دست تشییع كردیم و در میان اندوه اهالی مسلمان و مستضعف روستا به خاك سپردیم.
نظرات شما عزیزان:
|